روز بعد...
داستان از زبان دنیل
امیدوارم کوردلیو از این وضع و زندگی راضی باشه.
من همه ی تلاشمو کردم که اون اینجا خوشحال باشه.
باید انقدر خوشحال بشه که وقتی حقیقت رو بهش گفتم, کمتر ازم متنفر بشه.
دنیل: هی تنبل خانم پاشو پاشو که می خوام اسم و فامیلت رو عوض کنم.
کوردلیو: چی؟ برا چی آخه
دنیل: نمیدونم
کوردلیو: نخیر, من خیلی هم اسممو دوست دارم.
دنیل: شوخی می کنم ولی پاشو لجبازی نکن بذار اسم و فامیلت رو عوض کنیم. اینجوری اگه کسی از قبل می شناختت, دیگه نمی شناستت.
داستان از زبان کوردلیو
حرفش به نظر منطقی اومد.
کوردلیو: حالا چی می خوای بذاری؟
دنیل: خوب, هرچی که خودت دوست داری.
لوییسا: ملویس
دنیل و کوردلیو با هم گفتند: ملویس؟!!
لوییسا: اره چه ایرادی داره؟
دنیل: ایرادی نداره عزیزم. فقط اجازه بده کوردلیو خودش انتخاب کنه.
لوییسا: مگه ما پدر و مادرش نیستیم؟! خوب طبیعتا پدر و مادرا برا بچه هاشون اسم انتخاب می کنن. مگه نه؟!
دنیل: اِاِمم. خوب اینم حرفیه. کوردلیو خودت موافقی؟
کوردلیو: اگه به من باشه که اصلا نمی خوام اسممو عوض کنم.
دنیل: خوب پس نمی خواد دیگه. زور که نیست. بریم لوییسا.
همینکه داشت می رفت یهو نظرم عوض شد. خوب نمی خواستم دنیل رو ناراحت کنم.
کوردلیو: باشه.
دنیل: یعنی قبول کردی؟
کوردلیو: آره قبوله.
دنیل: پس حاضر شو که بریم کاراشو انجام بدیم.
و...
راستی شناسنامت هم بیار.
کوردلیو: باشه.
ادامه دارد...
نویسنده: فریماه عظیمی
تایپیست: رومینا هاشمیان
نظرات شما عزیزان:
.: طراحی شده توسط تک اسکین :.