رمان_مانارولا_فصل اول_پارت شش

 روز بعد...

داستان از زبان دنیل

امیدوارم کوردلیو از این وضع و زندگی راضی باشه.

من همه ی تلاشمو کردم که اون اینجا خوشحال باشه.

باید انقدر خوشحال بشه که وقتی حقیقت رو بهش گفتم, کمتر ازم متنفر بشه.

دنیل: هی تنبل خانم پاشو پاشو که می خوام اسم و فامیلت رو عوض کنم.

کوردلیو: چی؟ برا چی آخه

دنیل: نمیدونم

کوردلیو: نخیر, من خیلی هم اسممو دوست دارم.

دنیل: شوخی می کنم ولی پاشو لجبازی نکن بذار اسم و فامیلت رو عوض کنیم. اینجوری اگه کسی از قبل می شناختت, دیگه نمی شناستت.

داستان از زبان کوردلیو

حرفش به نظر منطقی اومد.

کوردلیو: حالا چی می خوای بذاری؟

دنیل: خوب, هرچی که خودت دوست داری.

لوییسا: ملویس

دنیل و کوردلیو با هم گفتند: ملویس؟!!

لوییسا: اره چه ایرادی داره؟

دنیل: ایرادی نداره عزیزم. فقط اجازه بده کوردلیو خودش انتخاب کنه.

لوییسا: مگه ما پدر و مادرش نیستیم؟! خوب طبیعتا پدر و مادرا برا بچه هاشون اسم انتخاب می کنن. مگه نه؟!

دنیل: اِاِمم. خوب اینم حرفیه. کوردلیو خودت موافقی؟

کوردلیو: اگه به من باشه که اصلا نمی خوام اسممو عوض کنم.

دنیل: خوب پس نمی خواد دیگه. زور که نیست. بریم لوییسا.

همینکه داشت می رفت یهو نظرم عوض شد. خوب نمی خواستم دنیل رو ناراحت کنم.

کوردلیو: باشه.

دنیل: یعنی قبول کردی؟

کوردلیو: آره قبوله.

دنیل: پس حاضر شو که بریم کاراشو انجام بدیم.

و...

راستی شناسنامت هم بیار.

کوردلیو: باشه.

ادامه دارد...

نویسنده: فریماه عظیمی

تایپیست: رومینا هاشمیان

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 9 بهمن 1395 | 21:21 | نويسنده : رومینا هاشمیان |